بسم رب الحسین . . .
سلام
خیلی وقته از اربعین گذشته و تا امروز فرصت پیدا نکردیم از این تجربه خوب براتون بگیم . . .
البته خیلی وقت پیش توی صفحه انیستای سایت منتشر شده
پرده اول:امام رضا(ع)
.
پارسال چند روز قبل اربعین با دوتا از رفقایی که سال قبل توفیق پیاده روی اربعین رو داشتند رفتیم کهف الشهدا . . .حال خوبی نداشتم همه اطرافیان داشتن ساک آماده میکردن اما من . . .
توی ماشین وقتی داشتیم برمیگشتیم محمد و رضا که یک بار رفته بودن همون سال هم راهی بودن شروع کردن از کربلا گفتن . .خیلی با آب و تاب تعریف میکردن منو مبین که همینطوری حال خوشی نداشتیم بعد شنیدن حرفاشون دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم و زدیم زیر گریه . . .گفتیم دیگه ادامه ندید . . .
شب رفتم خونه نا امید و ناراحت به مبین پیام دادم بعد یکم صحبت گفتم مبین بریم مشهد!کربلامونو بگیریم!
در صورتی که نه من شرایطم برای رفتم جور بود نه مبین . . . دلو زدیم به دریا همه چی جور شدو دو شب قبل اربعین رفتیم مشهد اولین باری بود که اینطوری یهویی و با کلی درد میرفتم مشهد وارد حرم که شدیم آروم شدم کلا 8 ساعت بیشتر مشهد نموندیم رفتیم یه زیارت عاشورا کامل(صد لعن و صد سلام) خوندیم . . .
گفتم امام رضا کارو نزاشتیم برای بعد دلمون تا شکست اومدیم پیش خودت . . .
اون شب جایی هم نداشتیم قرارمون بود فقط یه زیارت عاشورا بخونیم و برگردیم هوا هم سرد بود مجبور شدیم دستشویی حرم بخوابیم(☺)...بزرگه جای خوابم داره!
سفر سختی بود ولی عجیب شیرین و بدجوری چسبید . . .وقتی از حرم اومدیم بیرون گفتم مبین فکر کنم داستان حل شد یه حسی بهم میگه کربلا رو گرفتیم! . . .
و مثل ایکنه درست حدس زده بودم...
.
احساس میکنم خیلی ها این حس مارو تجربه کردن😊
پرده دوم: باز هم امام رضا(ع) . . .! .
.از مشهد که برگشتیم رسیدم خونه کل خانواده بحث زیارت اربعین بود و اینکه سال بعد حتما بریم . . . خانواده مبین هم همینطور بود . . .اولین آثار حاجت روا شدن را دیدم اما وقتی کار های خودم رو مرور میکردم میدیدم نه آقا با اینکارایی که من کردم حالا حالا ها کربلا برو نیستم . . .
این جو و التهاب اربعین تموم شد و یک سال دوباره مثل همیشه به گناه خویش پرداختیم تا به محرم رسیدیم...از محرم زمزمه های پیاده روی اربعین شنیده میشد،دعای آخر مجلس هیئت توفیق پیاده روی اربعین بود و باز استرس جاماندن من آغاز شد...
به خاطر یه شرایط خاصی مادرم اصلا رضایت به رفتن نداشت اولین باری که گفتم اربعین میخوام برم...خیلی رک گفت نه!...
شرایط خودمم جور نبود...کلا یک درصدم احتمال نمیدادم برم...
دیگه داشتیم به اربعین نزدیک میشدیم هرجا میرفتم همه دنبال کارای اربعین بودن...من هم برای کارای مبین همراهش میرفتم...
مبین همه کاراش تموم شده بود و یه کار مونده بود رفتیم نظام وظیفه رفت و داخل و توی سالن انتظار منتظر موندم...صدای زمزمه مردم درمورد اربعین به گوشم میرسید...یاد مشهد پارسال افتادم...حالم بهم ریخت به امام رضا گفتم من و مبین باهم اومدیم نامردیه پای نامه اون امضا زدی و من و رد کردی...!قبول من بی آبرو اونکه ابرو داره منم با اون قبول کن...
یهو یه پیامک بلند بالا به مادر دادم که من باید برم...اون شب خونه نرفتم صبح که رفتم خونه مادرم گفت کی قراره بری؟...خوشحال شدم که مادرم راضی شد . . .(بنده خدا میترسید برم بمونم و برنگردم)بقیه کارامم اوکی شد...
به مبین پیام دادم اقا منم اوکی شدم!
وقت زیادی نداشتم شکر خدا کل مراحل اداری پاسپورت و...توی یک روز انجام دادم...
خیالم که راحت شد گفتم برم مشهد...یه بلیط هواپیما گرفتم دیر رسیدم و هواپیما پرید...گفتم آقاجون شما نطلب من از رو نمیرم...! رفتم با پرواز بعدی راهی مشهد شدم . . .
قرار بود پنجشنبه بریم کربلا که سه شنبه رفتم مشهد برای تشکر!
ساعت 1 شب رسیدم باران نم نم می بارید . . . از باب الجواد وارد حرم شدم . . .حرم خلوت بود سرم روبه آسمان توی حرم راه میرفتم خیلی حس خوبی بود...
رفتم یه گوشه صحن انقلاب رو به روی پنجره فولاد و دوباره زیارت عاشورا اما اینبار کربلا گرفته
پرده سوم: روضه ای که کمی از آن را چشیدم!
بالاخره به لطف امام رضا و عنایت سیدالشهدا راهی کربلا شدیم توی این قسمت میخوام برم سراغ اصل مطلب یعنی پیاده روی... از مرز که رو شدیم اولین موکبی که ایستادیم فقط به خادم های موکب خیره شده بودم از سمت دیگه به مردمی که سوار بر کامیون دسته دسته دارن میرن یه سمت! مات مونده بودم از این همه عشق دلم میخواست دست تک تک خادم هارو ببوسم...!شنیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن!
.
بعد از زیارت نجف پیاده روی آغاز شد...
ما شدیم یه دسته 4 نفره از بقیه کاروان تند تر میرفتیم و سر تیری که از قبل قرار گذاشته شده بود منتظر میموندیم...یه جا از بچه ها جا موندم رسیدم به یکی از رفقا که پاش پیج خورده بود و به زور راه میرفت کمی با عباس هم قدم شدم . . .جلوتر مجید و علی رو دیدیم...علی یهو حالش بد شد و افتاد زمین...مجید علی رو برد یه بیمارستان صحرایی منو عباس به مسیر ادامه دادیم که یه جا دیگه عباس نمیتونست ادامه بده قرار شد بریم سوار ماشین بشه و بره جلو داشتیم میرفتیم که مجید زنگ گفت بیایید کمک میگن علی آپاندیسش مشکل پیدا کرده باید سریع عمل بشه وگرنه...عباس با اون وضعیت خودش مجبور شد برگرده....چندتا تیر برگشتیم به مجید رسیدیم...مسئول بیمارستان میگفت نه امبولانس هست نه تخت باید بزاریدش روی پتو ببرید!!
خسته خسته بعد کلی پیاده روی علی رو گذاشتیم توی پتو و بردیم اون ور اتوبان سوار یه موتور سه چرخ کردیم...دستام دیگه جون نداشت...علی رسید به بیمارستان و الحمدلله تشخیص دکتر اشتباه بود و حالش خوب شد...
یه سری که حالشون بد بود با ماشین رفتن اما من قبول نکردم گفتم پیاده میریم!...منو عباس رفتیم و مجیدنا چندتا تیر جلو تر رسیدن به ما...
همه خسته!...مجید گفت امروز یه لحظه واقعا اونجا احساس کردم هیچ کسو ندارم!..
عباس هنوز پاش لنگ میزد ... علی هم که مریض بود داشت پیاده می امد...
حرف مجید یه جرقه بود توی ذهنم، دم غروب بود!همه چی رو با خودم مرور میکردم!...
مجید تنها بود با یه مریض...پای لنگ عباس...جاموندن از بقیه...
اما کسی کتکمون نزد!...کم کم داشتم حس میکردم کاروان پیاده اهل بیت امام حسین چه کشیدن!
یاد نوحه شب سوم حضرت رقیه افتادم:
از اینکه موندی تو راه بهم برخورد
پیاده اومدی راه بهم برخورد...
لطف ارباب بود که این سخت رو چشیدیم...
پرده آخر: دیدار عشق...
پیاده روی با تمام سختی اش شیرین بود و این شیرینی دیگه داشت به پایان خودش میرسید...تیر های آخر طی میشد...هرچه جلو تر میرفتیم بی تاب میشدم آنقدر بی تاب شدم که بی اختیار اشک میریختم برای خودم هم عجیب بود این حال عجیبم که مداح کاروان دلیلش را برایم روشن کرد:
رفقا از اینجا به بعد خاک تربت امام حسین حساب میشه...میگن اسب هایی که به بدن...بماند...حالا فهمیدم چرا از خود بی خود شده بودم
گفت کمی جلوتر گنبد قمر بنی هاشم رو میبینید...استرس داشتم و هنوز باورم نمیشد...دیگه حواسم به هیچ جا نبود فقط جلومو نگاه میکردم و منتظر بودم . . .
حالا حساب کنید منی که ذهنم با اتفاقات دیروز درگیر بود چشمم به گنبد حضرت عباس افتاد...یکی که از کنارم رد میشد گفت:خسته شدی؟رقیه رو تا شام بردند!😢
گنبد رو که دیدم زبان حال رقیه رو خواندم:
ای عزیز فاطمه بیدار شو...بیدارشو...
خوابیدی تو علقمه بیدار شو...بیدار شو...
مارو دستگیر کردن عباس...بچه ها رو پیر کردن عباس...
یادم آمد که رقیه در خرابه ها شام جا مانده بود، ساکت شدم که روز اربعین یاداور خاطره تلخ شرمندگی حضرت زینب بابت رقیه نباشم...
دقایق سختی بود...روضه ها یک به یک مرور میشدن...اما بعد از چند ساعت وقتی نگاه میکردی به گنبد ارباب انگار تازه متولد شدی و هیچ غمی توی دنیا نداری...حاضر بودی همینجا بمیری...سر تا پا آرامش بودم
.
حالا که این خاطرات رو مینویسم باز هم هوایی میشم حتی راضی به تموم کردن نوشتن این خاطرات نیستم... خدارو روزی صدبار شکر کنیم که امام حسین رو داریم . . .
دلم تنگه موکب هاست...دلم تنگ چای عراقی...دلم تنگ بین الحرمینه
.
پیرو نوشت : کاش میشد بعضی وقت ها جای نوشتن فریاد زد! خسته ام خدا!