بسم رب الشهدا
درست همان جا که گمان میکنی انتهای وادی مصیبت است٬آغاز مصیبت تازه ای ست٬سخت تر و شکننده تر...
پیکر خونین و بی سر حسین(ع) را روی زمین میبنی که محل رفت و آمد اسبان لشگر کفر است...سوی دیگر کسی را میبنی که انگار گنجی را درون کیسه ای حمل میکند گمان میبری که سر برادر است...آری امروز هر تکه از حسین(ع) را با کیسه هایی پر از طلا خریدارند . . .
سرکه میچرخانی به هر طرف می نگری دانه ای از انار دانه دانه شده حسین(ع) را میبنی...علی اکبر را میگویم که هر تکه اش گوشه ای از دشت افتاده . . .
پریشان مانده ای٬ مانده ای میان دشتی از خون...چشمت به خیمه ها می افتد و به سوی خیمه میروی٬تمام زنان و بچه ها را به سوی خیمه فرامیخوانی ولی انگار پستی و قساوت این قوم پایان ندارد هنوز به خیمه نرسیده ای که صدای سمّ اسبان و هلهه سپاهیان کفر را میشونی که به سوی تنها سرپناهت می تازند.
هنوز صحنه های دست و پا زدن حسین(ع) از مقابل چشمانت میگذرد که ناگاه فریاد های استمداد سکینه هوشیارت میکند ...دخترکی را میبینی که دست به گوش های غرق به خونش گرفته است و فریاد میزند : عمه جان ! کمک !
مستأصل مانده ای که سکینه را از دست آن حرامی نجات دهی یا دخترک غرق به خون را ... که مردی را میبنی که گوشواره ی غرق به خون دخترک را با خود میبرد ... هرکس هرچه که میتواند میبرد ... در این میان پاسخ سوالی را گرفتی که چرا هم انگشت نبود هم انگشتر ...!
غارتشان که تمام میشود آتشی شعله ور از کینه و بغض علی(ع) و فاطمه(س) را به خیمه اهل بیت می اندازند ... فریاد میزنی و از بچه ها میخواهی به سمت بیابان فرار کنند٬هرکس به سویی میرود...دامن شعله ور سکینه را میبینی و میگویی عمه جان ! ندو! آتش شعله ور میشود! به سویش میروی و با دستانت آتش را خاموش میکنی ...
حالا وقت آن است که بچه ها را از این دشت بلا جمع کنی٬میخواهی از رباب کمک بگیری اما او خود دنبال گهواره اصغر است ... ولی کدام گهواره؟! همه را غارت کرده اند...
بچه ها جمع شده اند ولی گلی از گل های باغ حسین(ع) نیست...به دنبالش میگردی که او را در گودال قتلگاه بی هوش می یابی...انگار آمده بود بابا را سیراب کند اما... بماند ...
همه را جمع کرده و در اَغوش میگیری٬بچه ها میلرزند و گریه امان همه را بریده است.
هوا تاریک میشود انگار تمام امید هایت با رفتن حسین(ع) بر باد رفته است...با قدی خمیده٬مضطر و درمانده خدا را صدا میزنی که زینب(س) را یاری کن...او خود به تنهایی و بدون یاری تو توان تحمل این مصیبت را ندارد.
نوری در دلت روشن میشود و با خود میگویی:زینب(س) نباید بشکنی٬امید همه اهل حرم و شهدا به توست...
اما درست همان جا که گمان میبری پایان مصیبت است٬آغاز مصیبت تازه ای است سخت تر و شکننده تر...! اما تو زینبی(س) !
در همین افکار بودی که ضرب تازیانه یک حرامی کاری کرد که زبان به نفرینش گشودی...سرت را که بالا آوردی سرهای به نیزه شده عزیز ترین عزیزانت را دیدی ... از حسین(ع) تا علـی اصـغر ...
عـلی اصـغر...عمه به قربانت! مردی شده ای برای خودت هم قد بابا و عمو عباس(ع) بر فراز نیزه ها میدرخشی...
نگاه پر معنی و ولایی امام زمانت حسین(ع) ماموریت جدیدی را ابلاغ میکند... سینه سپر و با قامتی رشید بر میخیزی و کاروان آزادگان کربلا را علمداری میکنی ...
شهر به شهر...محله به محله...قدم به قدم...مظلومیت امام زمانت را به گوش مردم میرسانی...
به کاخ یزید که میرسی جلال و عظمت پوشالی اش را به سخره میگری و در جواب طعنه هایش میگویی:ولله در کربلا جز نیکی و زیبایی ندیدم...انگار جنگ هنوز پابرجاست و این تویی که رجز میخوانی...زینب(س)...دختر حیدر کرار و صدای تکبیر اهل حرم دوباره بلند میشود ... الله اکبر... ماشاءالله ...لا حول و لا قوه الا بالله
اما این پایان جنگ نیست...نبرد حق و باطل هنوز در جریان است٬امروز هزاران سال است که از مصیبت های عاشورا میگذرد اما درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است آغاز مصیبت تازه ای است.
یزیدیان زمان دوباره سودای اسارت تو را در سر دارند و میخواهند انتقام شکست عاشورا را امروز بگیرند ولی فرزندان فاطمه(س) حرمت را در آغوش کشیده اند و لشگری از فداییانت به فرماندهی عباس(ع) مدافع حرمت شده اند٬سر و جان میدهند اما نمی گذارند حتی یک آجر از حرم عمه سادات(س) کم شود.
و درست همین جاست که گمان میبری عشق در رگ هایت جاری شده است و قلبت برای سیده زینب میتپد٬ درست همین جاست که واژه عشق جای مصیبت را میگیرد و زینبیه ورودی وادی عشق میشود و هر کس در آن وارد شود به قافله عشاق پیوسته است.